یهویی های خودم...



زندگی داشت سلانه سلانه پیش میرفت. جلویش را گرفتم و پرسیدمچرا اینقدر آرام میروی؟» لبخندی زد وگفت من آرام نمیروم، این شمایید که تند میروید و لحظه ها را از دست میدهید، به پشت سرت نگاه کن.» و به راهش ادامه داد.

     متوجه منظورش نشدم. زندگی همینطور پیش می رفت و دور می شد.به پشت سرم نگاهی انداختم. دالانی پر از تصویر را پیش رویم دیدم. زیاد طول نکشید که بفهمم آنها خاطرات من هستند.محو آنها شدم. چیز زیادی از آنها را به خاطر نداشتم. چراکه هرگز به آن لحظات توجه نکرده بودم. وقتی به ابتدای دالان رسیدم، مرگ را دیدم که با وقار ایستاده بود.لبخندی زد و گفتاین آخرین لحظه تو بود. باید برویم.» تازه منظور زندگی را فهمیده بودم.


http://mozouazad.blog.ir/post/20



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

افشان آوازهای خانم میم جایی برای دوستداران زبان فرانسه فینگرفود کفشدوزک بلاگ زندگی همیشه شاد دانلود اهنگ جدید و شاد پروژه دانشجویی نوشته هام مطالب اینترنتی